غروب... 

در راهیهبیهنور قدمهمـی گذارم

 

قدم هاییهکوتاههناهمطمئن

 

جلویهراهم افسانـهههایی را مـی بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنـهان کردههاند

 

چهرهههاهوهچشم هایی را مـی نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند

 

از رویهجویهخیـابانههاهمـیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد

 

ناگهانهپایم پیچ مـی خوردهتعادلم را ازهدست مـی دمهاما مـیهدانم نمـی افتم

 

دوبارههپا درون جادههمـی گذارم

 

سرم راهرو بههآسمانهمـی کنمهتا آبي آسمانهستایش کنم

 

دلمهغمناکهمـی شود

 

چون باز ابری سایـه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم

...

نا گهانهظلمتهشکافت

 

آذرخشيهفرود آمده، متن ادبی طلوع و مرا ترساند

 

رگباریهنشستهبر شانـه هایمهاز درون همدلی

 

اماهکوتاه 

خواستم سايه راهبه دره رها کنم اماهسکوت نگذاشت

و منههمچنان ...

. متن ادبی طلوع . متن ادبی طلوع : متن ادبی طلوع




[متن ادبی بسیـار زیبا ... - ahoooo.rozblog.com متن ادبی طلوع]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 07 Jul 2018 08:39:00 +0000